22 اسفند/ روز بزرگداشت شهدا
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”
*******************************
یاد مردان خطر کرده بخیر یاد یاران سفر کرده بخیر
یاد مردانی که چون شیران روز حمله فتح و ظفر کرده بخیر
یاد آن شورآفرینان نبرد یاد حمله ها در آن شبهای سرد
یاد کردستان و یاد کاوه ها که ز ما دفع خطر کرده بخیر
یاد آن عشاق و خونین جامه ها یاد آن سوز و گداز و ناله ها
یاد یارانی که در پیکارها ترک پا و ترک سر کرده بخیر
یاد نصر و کربلای چهار و پنج یاد شبهای عملیات و رنج
یاد فاو و بدر و خیبرها بخیر یاد آن ا... اکبرها بخیر
*******************************
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند !
دوستان رفته من خسته جگر جا ماندم آه و صد آه کز آن قافله تنها ماندم
آخر انصاف نه این است رفیقان مددی با شما بودم و از جمع شما وا ماندم
ای شهیدان به من خفته نظر اندازید که در این دایره من بس تک و تنها ماندم
در بر فاطمه عذر گنهم را خواهید که من از قافله ی کرببلا جا ماندم
در جنان خرم و خندان و به من می خندید خنده دارم که در این ظلمت دنیا ماندم
دوستان دست بر آرید و دعایم بکنید که جدا من ز علی اکبر لیلا ماندم
رو سفیدید شما نزد حسین بن علی من آلوده که در حسرت مولا ماندم
شادمانید شما پیش حسین و عباس چکنم من که ز دیدار دو آقا ماندم
دل من تنگ حسین است و ابوالفضل رشید گنهم چیست که دور از بر سقا ماندم
هان به عباس بگوئید قبولم سازد که من از جمع شما ز عالم بالا ماندم
هان شفاعت بکنید روز قیامت از من که شما رفته و من در غم و اینجا ماندم
یادتان می کنم و با غم دل می گویم حیف و صد حیف کز این قافله من جا ماندم

جایی که بودم از نفس جاده دور بود
آماج سنگ حادثه بودم ولی شگفت
آیینهی شکسته من پر غرور بود
دیرینه سال بود که در دور دستها
یک سرزمین به گردهی من بار درد بود
در من کسی شبیه یلان حماسه ساز
بی وقفه با زمین و زمان در نبرد بود
دیرینه سال بود که سرپنجه های من
چنگال بسته بود به حلقوم خاک سرد
تا مغز استخوان مرا خورده بود خاک
تا مغز استخوان مرا خورده بود درد
قصد تو را زمین و زمان کرده بود و من
تنها برای خاطر تو این چنین شدم-
-که چنگ بر گلوی زمین و زمان زدم
یک عمر استخوان گلوی زمین شدم
مادر! مرا ببخش اگر دیر آمدم
یک مشت استخوان شدنم طول میکشید
تا ارتفاع شانه مردان شهرمان
از دست خاک پر زدنم طول میکشید
مادر نمیر! زندگی من از آن تو!
مادر نمیر! زندگی از آن میهن است
بعد از من آفتاب تو هرگز مباد سرد!
بعد از من آسمان تو هرگز مباد پست!
شاعر: رضا شیبانی
به مادر قول داده بود بر می گردد …
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …
.... و حاج قاسم... سرآمد شهدا وسيدالشهداي مقاومت
... و در پایان خاطره ای کوتاه از تفحص شهدا
آبی گوارا
در فکه کنار یکی از ارتفاعات، تعدادی شهید پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت. او در حالی روی زمین افتاده بود که دو دبه پلاستیکی 20 لیتری آب در دستان استخوانی اش بود.
یکی از دبه ها ترکش خورده و سوراخ شده بود. ولی دبه دیگر، سالم و پر از آب بود. درِ دبّه را که باز کردیم، با وجود این که حدود 12 سال از شهادت این بسیجی سقا می گذشت،
آب آن بسیار گوارا و خنک مانده بود.
